بـــــــی وفـــــا

مــن به انــدازه چشمان تو غمــگـین مانـــدم و به انـدازه هر بــرق نگاهــت نگــران /تـــو به انـدازه تنــهایـی مــن شــــاد بمــان

من و تو

 

زمانی "من و تو " بودیم و "دیگران" در کنارمان
 
 
 
 
 
 
حال " من و تو "هستیم اما "دیگران " بین مان! . . .

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 23:39 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

داستان کوتاه و غمگین!

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی....
پیرمرد از دختر پرسید:
 
غمگینی؟-
 نه-
 مطمئنی ؟-
 نه
 چرا گریه می کنی ؟-
 دوستام منو دوست ندارن-
 
چرا ؟-
 چون قشنگ نیستم!
 قبلا اینو به تو گفتن ؟-
 
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم-
راست می گی ؟-

 

آره از ته قلبم...


دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 13:30 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

دلتنگی...


تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...
 
دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !
 
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .
 
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.
 
دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .
 
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
 
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .
 
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
 
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .
 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 13:1 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

کاش بودی! ( اما نیستی)

 
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...
 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 12:55 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

تو کجایی سهراب!

 

 
 
تو كجايي سهراب؟
 
 
 
آب را گل كردند،چشم ها را بستند و چه با دل كردند!
 
 
 
واي سهراب كجايي آخر؟
 
 
 
زخم ها بر دل عاشق كردند،خون به چشمان شقايق كردند..
 
 
 
تو كجايي سهراب؟
 
 
 
كه همين نزديكي؛ عشق را دار زدند، همه جا سايه ي ديوار زدند..
 
 
 
واي سهراب كجايي كه ببيني حالا، دل خوش مثقاليست!!
 
 
 
دل خوش سيري چند؟!
 
صبر كن سهراب، قايقت جا دارد ؟؟

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 12:46 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

یک پنجره

 

 
یک پنجره برای دیدن
 
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
 
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
 
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
 
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ
 
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
 
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
 
سرشار می کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
 
و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
 
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
 
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
 
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
 
*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
 
*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*
 
*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
 
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
 
*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*
 
*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
 
*ــــــــــــــــ*
 
*ــــــ*
 

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 12:39 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

تجربه ( شعر ازخودم)

 
 
 
زندگی را تجربه کردم

 
عشق و دوست داشتن را تجربه کردم
 

 
مرگ احساس و روحم را تجربه کردم
 

 
شکست،گناه و غربت راهم تجربه کردم
 

 
وحالا تنها چیزی که نمیتوانم تجربه اش کنم:

فراموشی است....

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 11:57 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

1 مرتبه گفتی دوستت دارم!

1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان، پیش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزی 40 بار برای خودت تکرار کردی. 30 بار آنرا آموختی و پس از 20 ساعت، 10 بار از تو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقیقه جواب دادی. 4 مرتبه تو را در 3 جای مختلف دعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتی: دوستت دارم!

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 11:44 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

" صدای پای شب" (شعر ازخودم)

 
شب است و دیگر نایی بردلم نمانده است
 
شب است و من درسکوت بی پروای خودتنها ماندم
 
شب است و من تنها با یاد غزل های دلگیر خودبی پاسخ ماندم!
 
اما چه سود؟ چه میتوانم بگویم از دل پردرد خود؟
 
که تنها یاد توست که اورا زنده نگه خواهد داشت!
 
آه!! تمام شعر من بغض بی کسی ام در شب است...
 
وتنها صدای پای شب دراین سکوت خلوت دل آرام نگهم میدارد...
 
شب می آیدو میرود اما من بازبه انتظار شبی دیگر مانده ام!
 
 
شبی پر از سکوت بی کسی!!!

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 11:27 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

تا کدامین روووووووزززززز؟؟


در آسمان آبي نيست جز من تكه ابر كوچك
 ابري 
 
در آسمان زيباي روزگار باز اين منم كه راه گم كرده ام 
 
باز سرگشته و حيرانم از اين واقعه 
 
سالهاست كه ازپي اين باد و آن باد رفته ام
 
 اما هنوز اين تكه ابر راه گم كرده باقيست
 
من نمي دانم تا كدامين روز روزگارم اينگونه خواهد بود
 
ماندن تكه ابر در آسمان زيباي آبي
 
ز خود شرم دارم زيرا وجودم آسمان زيبا را لكه دار كرده
 
ز خود بيزارم كه قدرت ريزش اشكهايم را هم ندارم 
تا كدامين روز روزگارم اينگونه خواهد بود
 

تا كدامين روز؟؟؟؟؟

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 10:56 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

جملات زیبا.......

وقتی چشمـ ـانمــ را روی همــ می گذارمـــ

خوابـــ مـ ـرا نمی بــ ـرد

تــ ـو را می آورد !

از میانــ فرسنگــــ ها

فاصلـ ـ ـهـ.....!

 

   کاش میدونست دنیا برام بدون اون یه زندونه
 
از روزی که رفته شدم مثل یه دیوونه!

 

لعنتی هـَرچــه داشتــَم رو کـَردَمـ ! امــاتــو... اســیر نشــدی... سیــر شــدی

 

 

دست هایت...
کجاست....
که کنار بزند....
دلتنگی ام را...

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,

] [ 1:12 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

خداوندا گله دارم

 

 

"خداوندا گله دارم"
 
سکوت را انتخاب میکنم برای فریاد زدنم
و زندگی را به اجبار می گذرانم
خداوندا گله دارم
برای آنچه که می بینم اما نمی توانم کاری بکنم
قفل غمها را با کدامین کلید از روزگار بگشایم
خداوندا گله دارم
ز این روزگار
ز تاریکی
ز غمها
ز شادی ها
ز انسانها

 

ز خود نیز من گله دارم

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 23:31 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

فاصله ی یک دروغ تا حقیقت!!

گفتم که عشقمون کمرنگ شده......باور نکردی

گفتم که زندگی بی رنگ شده........ باور نکردی

گفتم که نا امیدم از تو و زندگیم...... باورنکردی

گفتم که از یادت میرم  ........ باورنکردی

گفتم از زندگی و تو خستم....... باور نکردی

گفتم بی من میری تو...... قبول نکردی

گفتم که زندگیم دیگه رنگ غروبه....باورنکردی

گفتم که میخواهم بمیرم.....بازم باور نکردی

اینبار باخود گفتم که چیزی به او بگویم که حقیقت ندارد:

گفتم که فراموشم میشوی......اما تو اینبار را باور کردی!!!


میبینی....اون جمله هارو که حقیقت بود....تو باور نکردی

اما.....اینکه تو فراموشم نمیشوی را به دروغ گفتم تو باورم کردی و تنهام گذاشتی....اونم برای همیشه!!!!

و این است فاصله ی بین یک دروغ و چند حقیقت!!!

 

( شعر از خودم)

 

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 22:25 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

"داستان باور عشق"

 
 
به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم...

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 22:9 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

شعری از حمید مصدق.....دنبال چه میگردی؟؟؟


 

 

دنبال چه میگردی ؟
کوچه باغ ها در محاصره اند و هیجانات
این صبح بی قرار
که تمامی ندارد
دنبال چه می گردی ؟
زمین همواره زمین خواهد ماند
و زندگی
همیشه همین بوده
این آسمان است که روشن تر می شود و خدا
پیدا
بی محابا قدم بردار
بی اندیشه ای از سکوت
تو بزرگ خواهی شد
به شب قسم

 

 

 

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 1:59 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

"تو را به یاد نخواهم آورد..."

 
دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
دیگر به خاطر تو اشک از دیده نخواهم ریخت
دیگر پیرامن تو نخواهم گشت
دیگر نام تو را بر زبانم نخواهد رفت
بعد از این ، ای نور ، سایه وار از تو می گریزم
بعد از این ، ای آفتاب شب پرده وار از تو دوری می گزینم
بعد از این ، من و راه من ، سرمن و سودای من
دیگر به امید بوسه ای به پایت نخواهم افتاد
دیگر به امید اینکه دستم را بگیری به پایت بوسه نخواهم زد
دیگر به امید نوازش چهره به خاک راهت نخواهم سود
نه دیگر ، دیگر هیچ وقت
هیچ وقت ، تا زنده هستم ...
نه در رفتن حرکت بود ،
نه در ماندن سکون ،
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود ،
و باد سخن چین با برگ ها رازی چنان نگفت که به شاید ،
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است ،
و ستاره پر شتاب بر مداری مایوس جاودانه می گردد...

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 1:40 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

شعر زیبا

دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ــ

[ شنبه 3 تير 1391برچسب:,

] [ 1:7 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

شعری از نجمه زارع

گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

 بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد  

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

[ شنبه 2 تير 1391برچسب:,

] [ 23:53 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

آخرین حرف تو چیست؟

 

 
آخرین حرف تو چیست؟

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها ،حرف آخر زیباست

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست...

 

[ پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,

] [ 11:43 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد